راه گشا آنلاين

ضرب المثل کاسه داغ تر از آش


هر کس در انجام کاری بیشتر از ذی نفع و ذی صلاح دخالت و پافشاری کند، می گویند: فلانی کاسه داغتر از آش است .

قبلا دراینگونه موارداصطلاح دایه مهربانتراز مادر به کار برده می شد ولی درعصر قاجاریه واقعه تاریخی جالبی عنوان این مقاله را مرادف اصطلاح مزبور

قرار داده است که به شرح ذیل است:

درزمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار همه ساله یکروز از فصل بهاردر سرخه حصار تهران برنامه آشپزان با حضور شاه وخاندان سلطنت واعیان و اشراف

کشور با تشریفات خاص وبرنامه مفصلی که در مقالات آش شله قلمکار وسبزی پاک کردن اجرا می شده است

که تمام امرا و صدورمملکت درپختن این آش کذایی کار و وظیفه ای بر عهده داشته اند .



به جهت اين که احمق هستم!


شخص جواني گندم بر در آسياب برد که آرد نمايد. اتفاقا آسيابان مشغول کاري بود. آن شخص از فرصت استفاده کرد

و از ساير جوال ها گندم بيرون مي آورد و در جوال خود مي ريخت.

آسيابان متوجه شد و گفت: اي احمق! چرا چنين مي کني؟

گفت: به جهت اين که احمق هستم.

گفت: اگر راست مي گويي چرا از جوال خود گندم بيرون نمي آوري و به جوال ديگران نمي ريزي؟

گفت: اکنون که چنين مي کنم يک احمق هستم و اگر چنان کنم دو احمق خواهم بود.


مطايبات ملانصرالدين




مرد فقیری كه صاحب اسب شد!


مردي در کوچه اي يک نعل اسب پيدا کرد. نزد زنش رفت و گفت: مژده بده که صاحب يک اسب شديم. زنش گفت: پس اسب کجاست؟

مرد نعل را نشان داد و گفت: اين يک نعل، مي ماند سه نعل ديگر و يک اسب که آن هم خدا کريم است.


ذيل النواد



شخصي پشت سر ديگري غيبت مي کرد...


شخصي پشت سر ديگـــري غيبت مي کـــرد. پيري او را گفت: تو هرگز به جنگ دشمنان رفته اي؟

گفت: مــن حتي از خــانه و محله خود بيــرون نرفته ام تا چه رسد به جنگ با دشمنان.

پير گفت: واي بر تو که دشمنان از دست تو آســوده اند ودوستانت آزرده.


بــوســـتان سعدي



ثروتمند بی پول!

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند.
هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزيدند.

پسرک پرسيد: «ببخشين خانم! کاغذ باطله دارين» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم
به آن ها کمکي کنم. مى‌خواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم
که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپايى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهاي شان را گرم کنند. بعد يک فنجان شيرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زير چشمى ديدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه کرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.»

آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم.
بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم،
يک شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند.

صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.
لکه هاى کوچک دمپايى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم هميشه آن ها را همان جا نگه دارم
که هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم مي خواهد براي فردايي بهتر تلاش کنم.